تا شد ز مطلع غیب خورشید حسن طالع


عشاق بینوا را مسعود گشت طالع

ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ


گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع

ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی


مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع

جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات


جز نام تو نگویند زهاد در صوامع

چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد


در حق ما نباشد پند فقیه نافع

حال درون پر خون از خلق چون بپوشم


چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع

بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی


زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع